هیچ وقت فکر نمیکردم بعد از حدود ۲ سال زندگی مشترک کارمان به اینجا بکشد اما کشید. اول که به فکر آوردن یک گربه افتادم، مطمئن بودم که نمیخواهم گربه بخرم. بعد که کلی در اینترنت چرخیدم، عکسی یافتم از گربهای که توجهام را به خودش جلب کرد. بله باز هم فریب ظاهر را خوردم. گرفتار زیبایی و چشمهای خوشگل سبزش شدم اما او گربه خیابان بود و هیچ وقت گربه خانگی نشد و طی این دو سال نه او کوتاه آمد و نه من. همیشه با هم در حال جنگ بودیم تا اینکه بالاخره چند روز پیش تصمیم به جدایی گرفتم و فرستادمش به همانجایی که از آن آمده بود.
چند روز پیش که صبح زود از خواب بیدار شده بود و طبیعتا حوصلهاش سر رفته بود، رفت روی کمد و چندتا از عطرهای عزیز مرا که دیگر توان خرید آنها به این زودیها برایم مقدور نیست، پرت کرد و شکست. حالا هم چند روزی است که بیرون از خانه شب را به صبح میرساند. گاهی هنگام بازگشت به خانه میبینمش و به او آب و نانی میدهم اما خانه، نه، دیگر اجازه ورود به آن را ندارد.
راستش را بخواهید هنوز هم هنگامی که میرسم به پارکینگ خانه و سرک میکشد و میآید سمتم و دوتا دستهایش را میگذارد روی پاهایم و روی پاهایش میایستد، کم میآورم اما دیگر نمیتوانم و از عهدهام خارج است که باز هم در خانه نگهاش دارم. چندبار رفته و بازآمده و هیچ کس توان نگهداری از آن را ندارد؛ از بس گنده دماغ است.